Feedback about this product

کتاب کتابخانه نیمه شب اثر مت هیگ

The Midnight Library book
0
from 0 vote

0comments

شناسه محصول: 12-1
ویژگی های محصول
  • موضوع: داستان های انگلیسی
  • ناشر: آیین محمود
  • شابک: ۹۷۸۶۲۲۹۲۷۳۳۴۰
ایسل کالا
گارانتی اصالت و سلامت فیزیکی کالا
موجود در انبار
  • ارسال توسط ایسل کالا
۶۵,۰۰۰ تومان
Date Updated: 14 شهریور 1403
Do you know a better price?
مرا اگاه کن


از طریق:
ثبت

محصولات مشابه

نقد و بررسی

کتاب کتابخانه نیمه شب اثر مت هیگ

کتاب‌ها از دیرباز راهی برای فرار از واقعیت و یافتن آرامش در دنیای خیال بوده‌اند. یکی از این کتاب‌ها که اخیراً توجه بسیاری از مخاطبان را به خود جلب کرده، کتاب “کتابخانه نیمه شب” نوشته مت هیگ است. این کتاب نه تنها قصه‌ای جذاب دارد، بلکه به بررسی مفهومی عمیق از معانی زندگی و انتخاب‌های ما می‌پردازد.

خلاصه‌ای از کتاب کتابخانه نیمه شب

کتاب “کتابخانه نیمه شب” داستان دختری به نام نورا سید را روایت می‌کند که در زندگی احساس یأس می‌کند و تصمیم به خودکشی می‌گیرد. اما به جای مرگ، نورا به کتابخانه‌ای فراواقعی منتقل می‌شود که مملو از کتاب‌هایی است که هر یک سرنوشت متفاوتی از زندگی او را نشان می‌دهند. او فرصت می‌یابد تا انتخاب‌های گذشته‌اش را مرور کرده و ببیند که آیا می‌توانست زندگی بهتری داشته باشد یا نه.

در بخشی از کتاب می خوانیم:

من هرگز نمی‌توانم تبدیل به تمام آدم‌هایی شوم که می‌خواهم باشم و به‌جای آنان زندگی کنم. من هرگز نمی‌توانم تمام مهارت‌هایی را که دوست دارم، بیاموزم. حتماً می‌پرسید چرا باید چنین چیزی بخواهم؟ من دوست دارم تمام رنگ‌ها، صداها و تجارب ذهنی و جسمی ممکن را احساس کنم.
او گفت: «میان زندگی و مرگ یک کتابخانه است. درون آن کتابخانه قفسه‌ها تا بی‌نهایت ادامه ‌دارند. هر کتاب فرصتی است برای تجربه یکی از زندگی‌هایی که می‌توانستی داشته باشی. تا ببینی اگر انتخاب‌های دیگری می‌کردی، زندگی‌ات چگونه می‌شد… اگر شانسی برای جبران اشتباهاتت داشتی، چه چیزی را تغییر می‌دادی؟»

مضامین کتاب

کتاب “کتابخانه نیمه شب” به مضامینی همچون پشیمانی، انتخاب، فرصت‌های از دست رفته و معنای واقعی خوشبختی پرداخته است. از طریق داستان نورا، مت هیگ به خوانندگان نشان می‌دهد که هر انتخابی در زندگی می‌تواند مسیرهای زیادی را باز کند و حتی کوچک‌ترین تغییری می‌تواند پیامدهای بزرگی داشته باشد.

پشیمانی:

نورا در کتابخانه نیمه شب با مجموعه‌ای از “پشیمانی‌ها” مواجه می‌شود. این پشیمانی‌ها از انتخاب‌های گذشته‌اش نشأت گرفته و او را به تسخیر در آورده‌اند. اما با بررسی این انتخاب‌ها، نورا پی می‌برد که پشیمانی‌ها همیشه به معنای شکست نیستند و گاهی می‌توانند راهی برای بازنگری و یادگیری باشند.

انتخاب:

کتابخانه‌ای که نورا در آن قرار می‌گیرد، نمادی از بی‌نهایت انتخاب‌هایی است که هر فرد در زندگی دارد. این انتخاب‌ها می‌توانند مسیر زندگی را به کلی تغییر دهند. نورا با تجربه‌ای که در این کتابخانه به دست می‌آورد، متوجه می‌شود که هر انتخابی ارزشمندی خود را دارد و باید با دقت و آگاهی انتخاب کرد.

خوشبختی:

یکی از مهم‌ترین سوالاتی که کتاب “کتابخانه نیمه شب” مطرح می‌کند، معنای واقعی خوشبختی است. نورا در این کتابخانه به دنبال یافتن زندگی‌ای است که او را خوشحال کند، اما در نهایت پی می‌برد که خوشبختی بیشتر از هر چیز، به نگاه او به زندگی و انتخاب‌هایش بستگی دارد.

نقد و بررسی

کتاب “کتابخانه نیمه شب” با نثری ساده و روان نوشته شده و داستانی جذاب و قابل تأمل دارد. مت هیگ با استفاده از یک ایده خلاقانه، خوانندگان را به سفری درونی برده و آن‌ها را به تفکر در مورد زندگی و انتخاب‌هایشان فرا می‌خواند. این کتاب نه تنها برای علاقه‌مندان به رمان‌های داستانی، بلکه برای همه کسانی که به دنبال یافتن معنایی عمیق‌تر در زندگی هستند، توصیه می‌شود.

نتیجه‌گیری

کتاب “کتابخانه نیمه شب”، با مفهوم زیبا و داستانی تأمل‌برانگیز، یکی از کتاب‌های محبوب و مورد توجه در دنیای ادبیات مدرن است. این کتاب به خوانندگان یادآوری می‌کند که هر انتخابی می‌تواند مسیری جدید و جذاب به زندگی بیاورد و نباید از تلاش برای یافتن خوشبختی و معنای زندگی دست بکشند.

با خواندن “کتابخانه نیمه شب”، شاید به نتیجه‌ای برسیم که زندگی نه در گذشته، نه در آینده، بلکه در لحظه حال و انتخاب‌های ما نهفته است.

نمایش بیشتر - بستن

نورا سید، نوزده سال قبل از اینکه تصمیم بگیرد بمیرد، در کتابخانه کوچک و دنج مدرسه هیزلدین توی شهر بدفورد، پشت میز نشسته و به صفحه شطرنج چشم دوخته بود. کتابدار مدرسه، خانم اِلم درحالی‌که چشمانش برق می‌زد، گفت: «نورای عزیزم، این طبیعیه که در مورد آینده‌ات نگرانی‌هایی داشته باشی.» خانم اِلم اولین حرکتش را انجام داد و اسبش را مقابل صف منظم سربازهای سفید گذاشت. سپس ادامه داد: «البته درک می‌کنم که نگران امتحانات باشی؛ اما نورا، تو می‌تونی به هر آدمی که دلت می‌خواد تبدیل بشی. به همه احتمالات پیش روت فکر کن. خیلی هیجان‌انگیزه.» «آره. گمون می‌کنم همین‌طور باشه.» «تموم زندگی‌ات هنوز پیش روته.» «تموم زندگی‌ام.» «می‌تونی هر کاری دلت خواست بکنی، هر جا دلت خواست زندگی کنی. مثلاً جایی که آب‌وهواش کمتر سرد و بارونی باشه.» نورا یکی از سربازها را دوخانه جلو برد. مقایسه خانم اِلم با مادرش سخت بود. مادرش جوری برخورد می‌کرد که انگار او اشتباهی است که نیاز به اصلاح شدن دارد. برای مثال در زمان نوزادی‌اش، مادرش به‌شدت نگران این بود که گوش چپش بیشتر از گوش راستش بیرون زده است. او از یک نوارچسب استفاده می‌کرد که این نقص را برطرف کند و بعد آن را با یک کلاه پشمی می‌پوشاند. خانم اِلم تأکید کرد: «من از هوای سرد و بارونی بیزارم.» خانم الم موهای خاکستری کوتاه و صورت بیضی‌شکل مهربان با اندکی چین‌وچروک داشت و یک بلوز یقه‌اسکی به رنگ سبز یشمی پوشیده بود. او باوجود سن زیادش تنها همدم و همفکر نورا در کل مدرسه به‌حساب می‌آمد. حتی روزهایی که باران نمی‌بارید، نورا زنگ استراحت بعدازظهرش را درون آن کتابخانه کوچک سپری می‌کرد. نورا به او گفت: «سرما و بارندگی لزوماً همیشه همراه هم نیستن. به‌عنوان‌مثال قطب جنوب خشک‌ترین قاره توی کل کره زمینه. درواقع درست مثل یه کویره.» «خُب تو حتی می‌تونی اونجا هم بری.» «به‌اندازه کافی دور نیست.» «خُب، شاید بهتره یه فضانورد بشی و توی کهکشان سفر کنی.» نورا لبخندی زد و گفت: «توی سیاره‌های دیگه بارندگی حتی بدتر از اینجاست.» «بدتر از بدفوردشایر(۶)؟» «تو سیاره زهره رسماً از آسمون اسید می‌باره.» خانم الم یک دستمال‌کاغذی از توی آستینش بیرون کشید و آرام در آن فین کرد. «می‌بینی؟ با این مغزی که تو داری هر کاری دلت بخواد می‌تونی انجام بدی.» پسری که دو سال پایین‌تر از نورا بود، از مقابل پنجره خیس از باران به‌سرعت عبور کرد. یا کسی به دنبالش بود، یا داشت کسی را دنبال می‌کرد. از زمانی که برادرش رفته بود، کمی آن بیرون احساس عدم امنیت می‌کرد. آن کتابخانه حکم یک پناهگاه متمدنانه را برایش داشت. «بابام فکر می‌کنه من بی‌خیال همه چی شدم. مخصوصاً الآن که شنا کردن رو گذاشتم کنار.» «خُب باوجوداینکه شاید از شخصیت من دوره همچین حرفی بزنم؛ اما به نظرم چیزهای زیادی توی این دنیا وجود داره که بهتر از سریع شنا کردن هستن. زندگی‌های احتمالی فراوونی پیش روی توئه. همون‌طور که هفته پیش گفتم، تو می‌تونی یه یخچال‌شناس بشی. من در این مورد تحقیق کردم و...» در این لحظه تلفن زنگ زد. خانم الم با مهربانی گفت: «یه دقیقه صبر کن. بهتره تلفن رو جواب بدم.» یک‌لحظه بعد نورا، خانم الم را تماشا کرد که پشت تلفن می‌گفت: «آره. اون الآن اینجاست.» چهره‌ی کتابدار وحشت‌زده شد. رویش را از نورا برگرداند؛ اما حرف‌هایش در سکوت کتابخانه به‌وضوح به گوش می‌رسید. «اوه نه، نه. اوه خدای من. البته...»

نورا سید بیست‌وهفت ساعت قبل از اینکه تصمیم بگیرد بمیرد، روی کاناپه زهوار دررفته‌اش نشسته بود و داشت توی موبایلش زندگی سعادتمندانه آدم‌های دیگر را تماشا می‌کرد و منتظر بود اتفاقی بیفتد؛ و ناگهان، به‌طور کاملاً غیرمنتظره اتفاقی افتاد. یک نفر (به هر دلیل غیرعادی) زنگ دَر را نواخت.

لحظه‌ای پیش خودش فکر کرد بهتر است دَر را باز نکند. باوجوداینکه هنوز ساعت نُه شب بود، او لباس‌خواب به‌تن داشت. از تی‌شرت گل‌وگشاد و پیژامه چهارخانه‌اش خجالت می‌کشید. بااین‌حال دمپایی‌هایش را به پا کرد تا حداقل اندکی متمدن‌تر به نظر بیاید. شخص پشت دَر یک مرد بود و نورا او را به‌جا آورد. او دراز و لاغر بود و چهره‌ای پسرانه داشت؛ اما چشمانش چنان تیز و هوشیار به نظر می‌رسید که گویی می‌توانست پشت همه‌چیز را ببیند. هرچند کمی غافل‌گیرانه بود؛ اما نورا از دیدن او خوشحال شد. به‌خصوص که او لباس ورزشی به‌تن داشت و علی‌رغم هوای سرد و بارانی، گرم و عرق‌آلود می‌نمود. ایستادن مقابل او باعث شد بیشتر از پنج ثانیه پیش احساس شلختگی کند. اما این اواخر احساس تنهایی می‌کرد. او به‌اندازه کافی فلسفه اگزیستانسیالیسم مطالعه کرده بود تا بداند تنهایی یکی از اصول بنیادی انسان بودن در یک جهان اساساً بی‌معنا است؛ بااین‌حال از دیدن احساس خوشحالی کرد. او گفت: «اَش، این خودتی، مگه نه؟» «آره، خودمم.» «اینجا چی‌کار می‌کنی؟ از دیدنت خیلی خوشحالم.» چند هفته پیش که نورا پشت پیانوی الکتریکش نشسته بود و می‌نواخت، اَش درحالی‌که می‌دوید از مقابل پنجره او توی خیابان سی‌وسوم عبور کرده و برایش دست تکان داده بود. او یک‌بار سال‌ها پیش از نورا دعوت کرده بود تا باهم قهوه بنوشند. شاید بازهم می‌خواست این کار را بکند. اَش گفت: «منم از دیدنت خوشحالم.» اما گره روی پیشانی‌اش این را نشان نمی‌داد. هر وقت نورا توی مغازه با او گفت‌وگو می‌کرد، صدایش شاد و سرزنده می‌نمود؛ اما گویا امروز صدایش حاوی مطلب سنگینی بود. او پیشانی‌اش را خاراند و صدایی از خودش درآورد؛ اما نتوانست کلمه‌اش را کامل کند. «داشتی می‌دویدی؟» یک سؤال بیهوده. واضح بود که او آن بیرون داشته می‌دویده. اَش برای یک‌لحظه اندکی احساس آرامش کرد که حرف پیش‌پاافتاده‌ای برای گفتن دارد. «آره. دارم خودمو برای نیمه‌ماراتن بدفورد آماده می‌کنم. همین یکشنبه قراره برگزار بشه.» «آهان که این‌طور. عالیه. منم می‌خواستم توی نیمه‌ماراتن شرکت کنم؛ ولی بعدش یادم اومد از دویدن متنفرم.» این جمله توی ذهنش خنده‌دارتر بود؛ اما وقتی به شکل کلمات از دهانش بیرون آمد احساس کرد حرف بی‌مزه‌ای گفته است. او واقعاً از دویدن متنفر نبود. از دیدن جدیت توی چهره‌اش احساس نگرانی کرد. سکوت بینشان آن‌قدر طولانی شد که احساسی فراتر از معذب بودن به او دست داد. اَش سرانجام گفت: «یادمه گفته بودی یه گربه داری.» «آره. من یه گربه دارم.» «اسمش رو به یاد دارم. ولتر. یه گربه راه‌راه زنجبیلیه؟» «آره. من ولتز صداش می‌کنم. اون فکر می‌کنه ولتر یه‌کم زیادی رسمیه. مثل‌اینکه از فلسفه و ادبیات قرن هیجدهم فرانسه زیاد خوشش نمی‌آد. می‌دونی، به‌عنوان یه گربه خیلی فروتنه.» اَش سرش را پایین انداخت و به دمپایی‌هایی نورا چشم دوخت. «متأسفم؛ ولی فکر می‌کنم اون مُرده.» «چی؟» «اون کنار خیابون کاملاً بی‌حرکت دراز کشیده. اسمشو روی قلاده‌اش دیدم. فکر کنم ماشین بهش زده. واقعاً متأسفم، نورا.» نورا از تغییر ناگهانی احساساتش چنان وحشت‌زده بود که همچنان به لبخند زدن ادامه داد؛ گویی آن لبخند باعث می‌شد درون همان دنیایی بماند که ولتز زنده بود و این مردی که کتاب‌های نت گیتار می‌خرید، به دلیل دیگری زنگ دَر خانه او را زده بود. نورا به یاد آورد که‌اش یک جراح است؛ نه یک جراح دامپزشکی، بلکه یک جراح عمومی؛ به‌هرحال اگر او مرگ موجودی را تأیید می‌کرد، به‌احتمال‌زیاد آن موجود واقعاً مُرده بود. «خیلی متأسفم.» اندوه آشنایی به سراغ نورا آمد؛ اما سرترالین جلوی گریستنش را گرفت. «اوه، خدایا.» درحالی‌که به‌سختی نفس می‌کشید، روی آسفالت ترک‌خورده خیابان بنکرافت قدم گذاشت و دید که موجود پشمالوی زنجبیلی رنگ بینوا کنار جدول خیس خیابان دراز افتاده است. کله‌اش روی زمین و پاهایش جوری به عقب رفته بود که گویی هنگام تعقیب یک پرنده خیالی خشکش زده بود. «اوه ولتز. اوه نه. اوه خدای من.» او می‌دانست که باید برای دوست گربه‌سانش احساس ترحم و دلسوزی کند (و می‌کرد) اما چیز دیگری هم بود که باید به آن اعتراف می‌کرد. وقتی به چهره خاموش و مملو از آرامش ولتز چشم دوخت (آن حالت حاکی از بی‌دردی محض) احساس اجتناب‌ناپذیری در پس ذهنش به وجود آمد. احساس حسادت.

خواندن کتاب کتابخانه نیمه شب را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم؟

رمان کتابخانه نیمه شب بار قشر یا جنسیت خاصی نوشته نشده. هم خانم ها  و هم آقایان. این رمان می‌تواند اثری برای همه‌ی سنین و همه‌ی اقشار محسوب شود. فرقی ندارد یک نوجوان باشید، یک جوان یا یک میان‌سال. در هر صورت زمان‌های زیادی وجود دارند که شما با حسرت‌ها دست‌وپنجه نرم می‌کنید و دلتان می‌خواهد زندگی‌تان جور دیگری باشد، اما رمان کتابخانه نیمه شب چیز دیگری است. در ضمن شیوه‌‌ی روایت ساده و سرراست کتاب باعث می‌شود هر کسی بتواند با آن ارتباط برقرار کند.

توضیحات تکمیلی

کتاب کتابخانه نیمه شب اثر مت هیگ
کتاب
نویسنده

مت هیگ

رده‌بندی کتاب

رمان

قطع

رقعی

زبان

فارسی

ناشر چاپی

آیین محمود

Users score to:

کتاب کتابخانه نیمه شب اثر مت هیگ (0person)
Express your opinion about this product To post a comment, you must first log in to your account. If you have already bought this product from this store, your comment will be registered as the owner of the product. Add comment
User comments

هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.

    No questions and answers have been recorded.

Express your question about this product

Register question